سهراب سپهری:
تو مرا آزردی …
که خودم کوچ کنم از شهرت،
تو خیالت راحت !
میروم از قلبت،
میشوم دورترین خاطره در شبهایت
تو به من میخندی !
و به خود میگویی: باز می آید و میسوزد از این عشق ولی…
برنمی گردم، نه !
میروم آنجا که دلی بهر دلی تب دارد …
عشق زیباست و حرمت دارد
به اقتباس از سهراب سپهری:
چه تو را آزردم …
که خودت کوچ کنی از شهرم،
و خیالم راحت !
میروی از قلبم،
میشوی دورترین خاطره در شبهایم
و بِهِت میخندم !
و به خود میگویم: باز می آید و میسوزد از این عشق ولی…
برنمی گردی، نه !
میروی آنجا که دلی بهر دلت تب دارد …
عشق زیباست و حرمت دارد
این شعر را با اقتباس از وزن و توجه به معنی زیبای یکی از اشعار آقای فریدون مشیری سرودم و در پایان یک دوبیتی سرودم:
بیشتر باید گفت
مثل صبحی شدُ در ساحلِ صحبت باید سُفت
در بیماری
تیره تر، چرکُ تر بستر
باز بازی ز تو زاری زد
زنگِ آزادُ خراب
فصلِ تاریکی عشق
با طلوعت برود
خانه آباد به گور
توشه خواهد از نور
آفتابِ ابدیّت را میبینم!
آسمانِ معرفت!ابدیّت در وجودم می گفت
کاش می گشتم جفت
ابدیّت می گفت
هرچه بی چِشم تو از عمقِ وجودم باید رُفت