ای فقط عشق تو ماند دگر از راه نماندم
پیش عشقت سر و پا به سرا پرده نشاندم
عاشقان بی سبب از عشق میل ندارند
میل امیال به پروانه ی شمع از تو کشاندم
سوز پروانه ی شمعت چو به خیلی ز منست
من بسوزم به پرش چون ز تو اصرار رساندم
نفس بیهوده رها شد که نفَس از تو کِشیدم
هر رهایی به رهت را همه هموار رهاندم
//من در این ظلمت بیهوده شتابان چه کنم؟
چه کنم یکسره در راه بیابان چه کنم؟
کمرم خُرد شود از همه اسباب خرَد
بی خرَد در پی سرمایه ی ویران چه کنم؟
نفَس از سینه برون رفت دگر باز نگشت
که نمی گشت به بازی نفَسم هان چه کنم؟
سپری شد همه عمرم که به بازی چه کنم؟
چه کنم صحنه ی بازی ز رقیبان چه کنم؟
به جهان آمده بودم که به الله شوم
که اگر این نشود دوزخ سوزان چه کنم؟
ز بهشتی که ببارد خبری بهر تنم
دگر از قهر تو الله هراسان چه کنم؟
در عذابی که مداوم به وجودم برسد‌
چه کنم توشه ی من بور و عریان چه کنم؟
فقط این شد که دگر شکوه ز غم ها نکنم.
غم زهرا(س)به وجودم بکنم آنچه کنم./