این شعر را با اقتباس از وزن و توجه به معنی زیبای یکی از اشعار آقای فریدون مشیری سرودم و در پایان یک دوبیتی سرودم:

بیشتر باید گفت

مثل صبحی شدُ در ساحلِ صحبت باید سُفت

موج ها از غمِ هجرانِ تو باریدند

در بیماری

تیره تر، چرکُ تر بستر

از بی خوابی!
ضربِ نبض زد ضَرَبانِ ضَرر

باز بازی ز تو زاری زد

گر مرگم هم
قبضِ قاضی به قضایِ قدَر
باید که ببینم آسمانِ نگاهت را
کوزه ها پر شود پیش نگاهت آسان

زنگِ آزادُ خراب

فصلِ تاریکی عشق

با طلوعت برود

زنگِ آزادِ ثواب
عشقُ پیوندُ ثواب
دُر صدف می خواهد

خانه آباد به گور

توشه خواهد از نور

تازه تر می شود هر لحظه ی دلداری
تا در آن لحظه که عشقِ تو به دل بسته شود
خونِ پاشیده ی مؤمن شد
شلّاقِ شعور
زهرِ شیطان آتش شد
از عدلِ ظهور
نور پنهان پر تابش شد
از شاخه یِ سدر

آفتابِ ابدیّت را می‌بینم!

در گناهان به نگاهت نشود تازه شکفت

آسمانِ معرفت!ابدیّت در وجودم می گفت

کاش می گشتم جفت

ابدیّت می گفت

هرچه بی چِشم تو از عمقِ وجودم باید رُفت

تا که دجّال نبیند چه در دِیرِ مجازی
زهر بازی زرُ زوری نریزد بر نمازی
وقع دجّالُ مجازش شود عینِ خرابی
هی بیفتد به هراسی،حقایق به رازی