سهراب سپهری:

تو مرا آزردی …
که خودم کوچ کنم از شهرت،
تو خیالت راحت !
میروم از قلبت،
میشوم دورترین خاطره در شبهایت
تو به من میخندی !
و به خود میگویی: باز می آید و میسوزد از این عشق ولی…
برنمی گردم، نه !
میروم آنجا که دلی بهر دلی تب دارد …
عشق زیباست و حرمت دارد

به اقتباس از سهراب سپهری:

چه تو را آزردم …
که خودت کوچ کنی از شهرم،
و خیالم راحت !
میروی از قلبم،
میشوی دورترین خاطره در شبهایم
و بِهِت میخندم !
و به خود میگویم: باز می آید و میسوزد از این عشق ولی…
برنمی گردی، نه !
میروی آنجا که دلی بهر دلت تب دارد …
عشق زیباست و حرمت دارد

 

کهنه زخمی داشتند
زخمی تازه دارم پیش این جراحت
دگر آن زخم نیست تازه تر شد زخم من پیش نگاهت
زود باور کرده ام برنامه هایی را که بود
از قضا برداشتند
باز زخمی گشته ام باید بیایی خیلی زود
(در ثوابُ در گناه در غرورُ با شعور آیم سمت راهت)؟
این چه شعر زخم حرف تلخ برفُ کفر ظلمت بر نگاهت
زخم را انگاشتند