به صبح دلنشین بگو مرا دوباره بشکند
به این زمین آسمان مرا دوباره گل کند
به خاکُ خون فتاده ام تنم ز گل نمی کند
نماز صبح تازه آب خاک من به گل کند
بتابُ آسمان به زیر عشق خود بگیر
به رسم این زمین نشد ستم و خوابِ دیر
به رسم این زمان نبود وقت بی نهاد
چه بهره مند در حرامِ خود شود فقیر
به لطف بیکرانِ خود رسان نهادِ عشق
برون بِبَر نهاد کفرُ ظلمِ پوچ سیر
رسان ز لطف بینهایتت ظهورِ فهم
هوای آشنای خود رسان به خردُ پیر